*آن عصر طلایی من* (به بهانه ی رونمایی کتاب دریانوردان تنگسیر) عبدالرحیم کارگر. در پوست خود نمی گنجیدم و بی صبرانه انتظاری شیرین را به تماشا نشسته بودم تا آن عصر طلایی فرا رسد. سال ها از مرارت دریانوردان شنیده بودم ،از سفرهای دور و درازشان ،از آمدن ها و نیامدن ها ،رفتن ها و […]

*آن عصر طلایی من*

(به بهانه ی رونمایی کتاب دریانوردان تنگسیر)

عبدالرحیم کارگر.

در پوست خود نمی گنجیدم و بی صبرانه انتظاری شیرین را به تماشا نشسته بودم تا آن عصر طلایی فرا رسد.
سال ها از مرارت دریانوردان شنیده بودم ،از سفرهای دور و درازشان ،از آمدن ها و نیامدن ها ،رفتن ها و برنگشتن ها که اقتباسی از آن را در کتاب نخستینم اختاپوس طوفان به یاد آورده بودم .
آه چه داستان غم انگیزیست این قصه ی دریا …
از عشار ، کویت، عدن ، زنگبار ، ملیبار و بمبئی داستان ها شنیده بودم و از سفرهای ابدیشان افسانه ها به خاطر داشتم ؛ از گیر افتادن جسدماهیگیر در تور ماهی گیری و تنومند تنی که در طوفان از لنج جدا گشته بود و در زمهریر ۴۲دلاورانه شنا کنان خود را به خشکی رساند و در پناهگاه ساحل از شدت و حدت سرما جان به جان آفرین تسلیم کرده بود تراژدی ها شنیده بودم.
از لنج مشهدی احمد خلیلی با ۲۰سرنشین ،از لنج حاج عبدالحسین خلیلی ،بوم حاج محمود و زایر علی بوالخیری و بی شمار لنج ها حکایت ها در سینه داشتم .
آنروز فرا رسید تا قطره ای از مصیبت های دریا رفتگان زاد بومم در مکتوبی که در قالب داستان نگاشته بودم رونمایی شود.
یک روز طلایی که اما افسوس بقول استاد حاجی نژاد باید از ماتم و عزای دریا رفتگان می گفتم.آخر راهی نبود و باید مصیبت های طوفان را به خاطر می آوردم که دریا رفته می داند و بس .
شرمنده شدم از این همه استقبال دوستان و عزیزان و فرهیختگان ،از شورای محل و دوستانی که برایم سنگ تمام گذاشتند و فرصت چندانی برای قدر شناسی نیافتم که اگر نام ببرم این عریضه را مجال نوشتن نیست .
از ادیبان و دوستان بوشهریم ،از هم ولایتی هایم .از رفیقان خوبم در دیار دریا، محمد عامری گره خورده به تاریخ ؛ و از سخنرانان و شاعران که نقد جان کردند و از تعاریفشان عرق شرم بر عارضم نشست .
از اسکندر آن پیر میکده ی شعر ساحل تا مریم باشی گردآفرید شهنامه و نوجوان بوالخیری همگی بذل محبت کردند و تخم مهربانی کاشتند.
دو سال بود که با این داستان غم انگیز زندگی می کردم ،بارها غرق آن شدم و با قهرمانان داستان هم ذات پنداری کردم و اشک ریختم .
و اکنون هم که به آروزی دیرینم یعنی گذاشتن یک یادگاری و‌ماترک پس از خودم رسیده ام اشک شوق می ریزم و باز دست یکایک همراهان همیشگی ام را می بوسم .
امیدوارم که این برگ سبز هدیه ی این کمینه درویش را از اینجانب پذیرا باشید و نقد نگاشته ام را با دل و جان پذیرایم زیرا که …
*قبا گر حریر است گر پرنیان*
*به ناچار حشوش بود در میان*

شاد و‌مسرور و خرسند باشید…

  • منبع خبر : نصیر بوشهر انلاین