اولین روز دبستان به همراه پدرم به مدرسه رفتم،سال ۱۳۵۱بود و هیاهوی دانش آموزان برایم خیلی جالب بود.انها به دنبال هم میدویدند و میخندیدند ولی من گوشه ای ایستاده بودم و خجالت میکشیدم با بقیه حرف بزنم. کیف و قمقمه قشنگی که دستم بود و بابام از تهران خریده بودش باعث میشد بقیه با کنجکاوی […]
اولین روز دبستان به همراه پدرم به مدرسه رفتم،سال ۱۳۵۱بود و هیاهوی دانش آموزان برایم خیلی جالب بود.انها به دنبال هم میدویدند و میخندیدند ولی من گوشه ای ایستاده بودم و خجالت میکشیدم با بقیه حرف بزنم.
کیف و قمقمه قشنگی که دستم بود و بابام از تهران خریده بودش باعث میشد بقیه با کنجکاوی بهم نگاه کنند و همین معذبم میکرد اما من با تعجب به قمقمه هایی که به دست بچه ها بود نگاه میکردم زیرا بعضی ها تو شیشه ی مواد سفید کننده،اب با خودشون اورده بودن. بعضی دخترا موهاشون گیس بود بعضی دم اسبی بسته بودن ولی همه تل یا روبان سفید تو موها و یقه سفید داشتند همه را نگاه میکردم تا اینکه یه خانم مهربون به همراه بابام از دفتر بیرون اومد،لبخندی زد و دستمو گرفت.
باهم رفتیم به سمتی که بچه ها با صدای زنگ ایستاده بودند و صف صبحگاهی را تشکیل داده بودند
خانم مدیر زنی پرابهت و مشکی پوش بنام خانم جنگجو بود و همه ازش میترسیدن.
کمی حرف زد و از مقررات مدرسه گفت و بعدتر دو تا از دخترها بسوی میله ای رفتند و پرچم کشورمون به اهتزاز در اومد.
همه رو به پرچم،دستهای راست تا کنار گوش را بالا و سه انگشت را به نشانه سلام دراوردند و سرود ملی میخواندند شیرو خورشید روی پرچم با نسیم ملایمی تکان میخورد و همه چیز برایم ابهت خاصی داشت،لحظه ای سرم را چرخانده به همه صفوف نگاه کردم دختران همه لباسهای آبی به تن با همان دوریقه و روبان های سفید باز نظرم را جلب کرد و بنظرم خوش ترکیب اومد
همون خانم مهربون با اشاره بهم فهموند نباید سرمو برگردونم و من گوش دادم به سرودی که همه میخوندند :شاهنشه ما زنده بادا
باید کشور به فَرَش جاودان
کز پهلوی شد مُلک ایران آباد
و بعد صدای کف زدنها بود که از دبستان ماندانا ی جزیره خارک توی کوچه ها و خیابونهای خارک پیچید
بعداز ان به کلاس رفتیم که زنی مهربان بنام خانم طلاوری خودش را معلم ما معرفی کرد،بعد از معرفی خودش ازما خواست یکی یکی خودمان را معرفی کنیم و شغل پدرهامون رو بگیم حالا اون روز با شغل باباها چیکار داشت هنوزم برام سواله
بابای من اما هم پیمانکار بود هم کتابفروشی داشت،هم خبرنگار بودو نمایندگی روزنامه کیهان به عهده خودش بود.نوبت من رسید و شغل پدرم را خبرنگار کیهان اعلام کردم چون عاشق جمعه ها و اومدن کیهان بچه ها بودم که بعدها یادگرفتم بخونم
خانم معلم به هر کدوم از ما سه کتاب داد
شاید باورتون نشه ولی هنوز اون بوی خاص کتابها تو ذهنم هست
بعد ازان تغذیه بهمون دادند و خلاصه
اون روز حسابی خوش گذشت
زنگ تعطیل که زده شد
پسرها پشت در مدرسه منتظر بودند تا شیفت اونها شروع شود
اسم دبستان پسرانه که بعد از ما نوبتشون بود دبستان کورش کبیر بود
که بصورت چرخشی یه هفته صبح بودیم و یه هفته ظهر
خانم معلم دختری بود ساده و خوش اخلاق که تمام روز لبخند داشت و با حوصله برامون خطوطی بشکل اریب را سرمشق زد و قرار شد تو خونه از روش بنویسیم
نازی دختری بود که کنارم نشسته و خیلی زود صمیمی شدیم و دوست شدیم و تا دبیرستان باهم بودیم
ژاله هم دختری خوش خلق بود که همیشه سعی میکرد بجای همه حرف بزنه و بسیار شلوغ بود و پر انرژی
حکیمه هم داشتیم که دختر ارومی بود و زیاد اهل بازی و سروصدا نبود.
البته اهل درس خوندن هم نبود، بعدها تو کلاسهای بالاتر که میرفتیم معمولا بخاطر درس نخوندن درِ دفترِ مدرسه ایستاده بود
بعدها که شنیدم مدیر مدرسه شده برام جالب بود،اما ژاله همون سالهای دبستان به همراه خانواده به آمریکا رفتند و همیشه دلش میخاست غواص شود که نمیدونم به آرزوش رسید یا نه
نازی هم دختردیگریبود که بعدتر فرمانده بسیج خواهران شد و البته دیگه هم مثل باقی سراغش رو ندارم
معلمهای ما اون موقع اغلب خوزستانی بودند،یادشون بخیر اردوهای خوبی که میرفتیم،هفته ی کار نیک که از چهارم آبان شروع میشد تا نهم آبان که تولد شاه و ولیعهد بود
مدرسه حال و هوای خاصی داشت همه دانش اموزان کاسب میشدند و هر کی باید یه خوراکی میاورد و میفروخت.
چه لذتی داشت وقتی یه بیسکویت فروختم به دوستم و بعد با شادی سکه ها را میشماردیم و برای کمک به نیازمندان مدرسه اونها را به دفتر مدرسه تحویل میدادیم. اخرین روز هفته کار نیک بازار مکاره بود یادم میاد به همراه مادر و پدرم و خواهرها رفتیم چقدر شلوغ بود و شادی بود و خنده
یه کیک بود هر تکه اونو میفروختن پنج ریال که خیلی بود یه سکه ربع پهلوی تو کیک بود همه کیک میخریدند شاید سکه نصیبشون بشه آخرش نصیب یه سرباز شد
دوران ما هم خوشی های خاص خود را داشت مخصوصا روز اول مهر ۵۱که کلاس اول بودم
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=3403
رضامنصوری
تاریخ : 4 - مهر - 1399
فقط دریک جمله مینویسم خاطرات کودکی شما مثل کودکی زمان مابودخاطرات راکه خواندم گونه هایم گرم شدوبغض گلویم راگرفت خاطرات شیرین که واقعا باید گفت یاد باد آن روزگاران یاد باد.