نصیر بوشهر – محمد رجبی – شخصیت های شاهنامه، زمینی اند، نه آسمانی، عاری از خطا و اشتباه نیستند! فردوسی حماسه سرای بزرگ ایران و جهان، در اثر جاودانش، قهرمانانی آفریده که بزرگ ترینشان پهلوان بی همال، رستم دستان است و برایش اینگونه مایه می گذارد! که یک نیمه از عمر خود کم کنم / […]

نصیر بوشهر – محمد رجبی – شخصیت های شاهنامه، زمینی اند، نه آسمانی، عاری از خطا و اشتباه نیستند!

فردوسی حماسه سرای بزرگ ایران و جهان، در اثر جاودانش، قهرمانانی آفریده که بزرگ ترینشان پهلوان بی همال، رستم دستان است و برایش اینگونه مایه می گذارد!
که یک نیمه از عمر خود کم کنم / جهانی پر از نام رستم کنم.
فردوسی رستم را یگانه ی روزگار ساخته و گفته: خدای هیچ بنده ای چون او نیافرید. کتایون مادر اسفندار، فرزندش را برای باز داشتن از.جنگ با رستم، اینگونه می ستاید:سواری که باشد به نیروی پیل / ز خون راند اندر جهان جوی نیل – بدررد جگر گاه دیو سپید / ز شمشیر او گم کند راه، شید – به کین سیاوش ز افراسیاب / ز خون کرد گیتی چو دریای آب – اما وی را بارها، گرفتار خطای بزرگ در فردیدش نموده و از جهان پهلوان با همه ی توانایی و دلیری و خرد، انسانی زمینی ساخته که محکوم به خطاست!
اشتباهات بزرگ رستم، در گفتار و کردار و پندار:
۱ – در نبرد با پسرش سهراب نو جوان!
یکی داستان است پر آب چشم /
دل نازک از رستم آید به خشم –
سهراب به هجیر می.گوید:
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم به.من برشمار
نه مردست از ایران به بالای اوی
نه بینم همی اسب همتای اوی
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم بویر
غمی گشت سهراب را دل ازان
که جایی ز رستم نیامد نشان
بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کاو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
اگر پهلوان را نمایی به من
سرافراز باشی به هر انجمن
سهراب به رستم می گوید:دل من همی بر تو مهر آورد / همی آب شرمم به چهر آورد –
ز نام تو کردم بسی جست و جوی / نگفتند نامت، تو با من بگوی –
رستم می گوید:ز کشتی گرفتن سخن بود، دوش / نگیرم فریب تو زین در، مکوش
۲ – در کشتن سرخه فرزند نیک و پاکدل، افراسیاب که خود از مرگ شوهر خواهرش سیاوش، پژمان است، او را می کشد و به لابه اش .اعتنایی نمی کند. رستم اورا به طوس می دهد و می گوید؛ همانگونه که سیاوش را کشتند، او را بکش!
بدو.سرخه.گفت، ای سرافراز شاه / چه ریزی همی.خون من بی گناه – سیاوش مرا بود همسال و.دوست / روانم پر از درد و اندوه اوست – طوس اورا نمی کشد. رستم به برادرش زواره می سپاردش، تا بکشد.
سرش را به خنجر بریرند زار / زمانی خروشید و برگشت کار – به.گفته ی استاد اسلامی ندوشن؛ بی شک فردوسی این ابیات را با اشک نوشته و قلم را گریانده، خواننده از مرگ سرخه غمگین می شود و از کار رستم دلگیر.
۳ – نشستن بر تخت افراسیاب و فرمان به کشتن تورانیان!
همان کشتن و.غارت اندر گرفت / ازو بوم و بر، دست بر سر گرفت – ز توران زمین تا به سقلاب و روم / ندیدند یک مرز آباد و بوم – همه سر بریدند برنا و پیر / زن و کودک و خرد، کرده اسیر – اینجا از کینه و بیداد رستم، چون سایر فرمانروایان خودکامه و خشن سخن گفته که قادر به خویشتنداری و بردباری نیستند و بیگنایان قربانی رفتار ناپسندشان می شوند!
۴ – در رفتن به شبستان کاووس و گرفتن موی سودابه و.کشیدنش بر زمین و دو نیم کردنش جلوی چشم، همسر و افسران ، به کین سیاوش، فرزند خوانده خویش، رستم به شاه می گوید:تو را مهر سودابه و بد خویی / ز سر برگرفت افسر خسروی – کسی کو بود مهتر انجمن / کفن بهتر او را ز فرمان زن – سیاوش به گفتار زن شد به باد / خجسته زنی کو ز مادر نزاد – زن و اژدها هر دو در خاک، به / جهان پاک ازین هر دو ناپاک، به – تهمتن برفت از بر تخت اوی / سوی کاخ سودابه، بنهاد روی – ز پرده به گیسوش بیرون کشید / ز تخت بزرگیش در خون کشید – به خنجر به دو نیم کردش به راه / نجنبید بر جای کاووس شاه –
همان ماه هاماوران را بکشت / نیارست گفتن کس او را درشت – خشم رستم درگفتار و رفتار، انسان را آزرده می سازد و بداندیشی او نسبت به زن، با اینکه خود زاده ی زن است، هرچند.که منظورش سودابه ی بدسگال باشد، ولی این رفتار، خوی بد او را آشکار می سازد که همه ی انسانها در نهادشان هست! برخی بخاطر این ابیات، فردوسی را زن ستیز دانسته اند! در صورتیکه، دیالوگ کارکترش را بیان کرده. مانند این که بداندیشی ” یاگو ” یا ” لیدی مکبث ” را به ” شکسپیر ” نسبت دهیم، یا بخاطر” فاوست” شخص ” گوته” را سرزنش گنیم! به افراسیاب خبر می دهند که دخترت پسر جوان بیگانه ای را به کاخش برده و با او کامروایی می کند. افراسیاب خشمگین می گوید:
کرا در پس پرده دختر بود / اگر تاج دارد بد اختر بود.
۵ – در نبرد با اسفندیار، چون از دلیری شاهزاده در پاسداری ایران آگاه ست و دوست ندارد، جوانی که شبیه سیاوش و سهراب است بدستش کشته شود! پیشنهاد می‌دهد، اگر جنگ می خواهی، دو لشگر را به جنگ می فرستیم و خود درنگ می کنیم، ببینیم چه پیش آید!
چنین گفت رستم به آواز سخت / که ای شاه شادان دل و نیکبخت –
ازین گونه مستیز و بد را مکوش / سوی مردمی یاز و باز آر هوش –
اگر جنگ خواهی و خون ریختن / برین گونه سختی بر آویختن –
بگو تا سوار آورم زابلی / که باشند با خنجر کابلی –
برین رزمگه شان به جنگ آوریم / خود ایدر زمانی درنگ آوریم –
بباشد به کام تو خون ریختن / ببینی تگاپوی و آویختن –
و پاسخ شاهزاده ی جوان، یکی از زیباترین فراز شاهنامه است!
مبادا چنین هرگز آیین.من / سزا نیست این.کار در دین من –
که ایرانیان را به کشتن دهم / خود اندر جهان تاج بر سر نهم –
تویی جنگجوی و منم جنگخواه / بگردیم یک با دگر بی سپاه –
ببینیم تا اسب اسفندیار / سوی آخر آید همی بی سوار –
و یا، باره ی رستم جنگجوی / به ایوان نهد بی خداوند روی –
اسفندیار، نبرد تن به تن را پیشنهاد می دهد و رستم را شرمنده می سازد!
۶ – در برخورد با برادر ناتنی اش:
شغاد برادر ناتنی رستم با دختر پادشاه کابل ازدواج می کند و انتظار دارد برادرش رستم، به خاطر این پیوند، خراج کمتری از.کابلیان گیرد، رستم چون پیش از کابل خراج می کیرد و تخفیفی نمی دهد، این برخورد، شغاد و.پادشاه.کابل را نگران می سازد. چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه
هنرمند و گوینده و با شکوه
که در پرده بد زال را برده‌ای
نوازندهٔ رود و گوینده‌ای
کنیزک پسر زاد روزی یکی
که ازماه پیدا نبود اندکی
بجز کام و آرام و خوبی مباد
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
سپهدار کابل بدو بنگرید
همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد
بدو داد دختر ز بهر نژاد
بزرگان ایران و هندوستان
ز رستم زدندی همی داستان
چنان بد که هر سال یک چرم گاو
ز کابل همی خواستی باژ و ساو
در اندیشهٔ مهتر کابلی
چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد
ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند
همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان
چه مهتر برادر چه بیگانه‌ای
چه فرزانه مردی چه دیوانه‌ای
بسازیم و او را به دام آوریم
به گیتی بدین کار نام آوریم
نگر تا چه گفتست مرد خرد
که هرکس که بد کرد کیفر برد
و همین اتفاق منجر به کشیدن نقشه برای مرگ دردناک رستم می شود:
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب
دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنیم
دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم
شاه کابل به شغاد می.گوید، یکروز همه ی بزرگان کابل را به مهمانی بخوان و پس از شام.و میگساری مرا بد گوی، شغاد هم چنین می.کند:
چو سر پر شد از بادهٔ خسروی
شغاد اندر آشفت از بدخویی
چنین گفت با شاه کابل که من
همی سرفرازم به هر انجمن
برادر چو رستم چو دستان پدر
ازین نامورتر که دارد گهر
ازو شاه کابل برآشفت و گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
تو از تخمهٔ سام نیرم نه‌ای
برادر نه‌ای خویش رستم نه‌ای
نکردست یاد از تو دستان سام
برادر ز تو کی برد نیز نام
تو از چاکران کمتری بر درش
برادر نخواند ترا مادرش
شغاد به ظاهر ناراحت می شود و نزد پدر و رستم می رود.
ز دیدار او شاد شد پهلوان
چو دیدش خردمند و روشن‌روان
رستم می پرسد:
چگونه است کار تو با کابلی
چه گویند از رستم زابلی
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد
مرا بر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو
نه با سیستان ما نداریم تاو
نه فرزند زالی مرا گفت نیز
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
من او را بدین گفته بیجان کنم
برو بر دل دوده پیچان کنم
ترا برنشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
شغاد با نیرنگ رستم را به کابل می کشاند و به شکارگاهی.می برد که در ان چاه هایی کنده و رویش را با خاک پوشانده بود.
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
همه تلخی از بهر بیشی بود / مبادا که با آز خویشی بود –
شاهنامه دارای جهان بینی است. عوامل متضادی چون؛ اهورا و اهریمن، خرد و بی خردی، دانش و جهل، زندگی و مرگ، آزادی و بند، نیک و بد، بزم و رزم، غم و شادی، توان و کاستی، آسایش و رنج، راستی و کژی، روز و شب، آسمان و زمین، پیروزی و شکست، خوشی و درد، داد و بیداد، زشتی و زیبایی، از آغاز تا پایان در آن جاری و در ستیزند! فردوسی زندگی را یک اتفاق، می داند که برخی در آن کامروایند و برخی ناکام و هیچ معیاری جز خرد، قادر به تعادل در آن نیست. از زبان سیاوش بهترین و گزیده ترین کارکتر شاهنامه، چنین می گوید: چپ و راست هر سو بتابم همی / سر و پای گیتی نیابم همی – یکی بد کند، نیک پیش آیدش / جهان بنده و بخت، خویش آیدش –
یکی جز به نیکی جهان نسپرد / همی از نژندی فرو پژمرد –
فردوسی انسان شگفت انگیز و بی مانندی ست. به نظرم؛ پروردگار آفریده ای چون او، نیافریده! هیچ کس جز او نتوانسته قهرمانانش را گرفتار ، فزون خواهی و آز سازد. رستم، پهلوان بی بدیلش را، انسانی می بیند که نیکی و بدی، اهورا و اهریمن در او نهفته و او را، چون دیگران داوری می.کند! شاهنامه تنها اثر حماسی است که جنگ را زشت و بدفرجام می داند! حکیم خردمند، خرد را برترین ارمغان یزدان و تنها.گزینه ای می داند که می تواند، زندگی را بسامان سازد و آرامش و آسایش فراهم نماید و انسان را از فزون خواهی و جنگ و ویرانی باز دارد، و بی خردی را پتیاره ای پلشت و خانمان سوز.
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده، رامش برد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی‌چشم شادان جهان نسپری
خرد را و جان را که یارد ستود
و گر من ستایم که یارد شنود
هرچند که فردوسی به سرایش متون کهن پارسی پرداخته و امانتداری را رعایت کرده ولی اندیشه ی خود را برای بهتر زیستن، در جای جای آن بروز داده و آن را اثری پر رمز و راز ساخته که خرد برجسته ترین ره آوردش است.
تو این را دروغ و فسانه مدان
به رنگ فسون و بهانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز ، معنی برد
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی
گفتار از دید فردوسی، باید ارزشمند و خردمندانه باشد.
سخن ها که مایه ندارد ز بن/ نخواند خردمند آنرا سخن.
بدین گونه سودا بخندد خرد،/ زمن خود کجا کی پسند خرد.
کنون گر مرا روز چندی بجاست/ به تن نسپرم جز همین راه راست.
نگویم سخن های بیهوده هیچ/ نگیرم به بیهوده گفتن بسیج _
خدای فردوسی، جسم و جنس نیست، زمان.و مکان و دگرگونی صفات متضاد ندارد.
ز نام و نشان و گمان برتر است /
نگارنده ی بر شده گوهر است
به هستیش باید که خستو شوی.
ز گفتار بیکار یکسو شوی.
فردوسی با آگاهی از نظرات فیلسوفان پیش از.خود و ادیان، در شاهنامه از اندیشه ی زروانی، میترایی، زرتشی و اسلا می بهره گرفته:
تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاء(۲۶ آل عمران)ُ
ترجمه آیه : هر کس را بخواهی، عزت می دهی و هر که را بخواهی خوار می کنی.
و فردوسی اینگونه بیان نموده:
یکی را همه بهره شهد است و قند/
تن آسایی و ناز و بخت بلند.
یکی را همه شور بختی دهد /
نیاز و غم و رنج و سختی دهد.
در اندیشه ی زروانی، زمان کرانمند نیست، بر همه چیز احاطه دارد، از گرما به سرما ، از سرما به گرما، از تاریکی به روشنی و برعکس، می توان گریخت، ولی از زمان گریزی نیست، زمان ازلی ابدی ست ،هر جا و مکانی هستی، بر تو چیره ست، تن را می ساید و زندگی را می پیماید، مسیری که باید از زایش تا مرگ سپری شود، زمان همه ی موجودات و آفریده ها را فرسوده می سازد، زمین، خورشید، ماه، ستارگان، سیارات، در حال فرسایشند، تا به نیستی رسند، هیچ قدرتی مانع از فرسایش زمان نیست و هیچ پدیده ای از آن رها نیست،
کسی بی زمانه به گیتی نمرد /
نمرد، آنکه نام بزرگی ببرد.

بیانیه ی فردوسی.درشاهنامه جهانی است محدود به حواس، پر اندیشه وعبرت که از زایش تا مرگ ادامه دارد و در این زندکی.اندک، هیچکس مصون از خطا نیست، بر این اساس، برای خوب زیستن، با بهره از خرد،جامعه ای را پی ریزی می کند، بیزار از دروغ و نیرنگ و خشونت و بیداد، جهانی که در آن موری آزرده نشود.
سیاه اندرون باشد و سنگدل
چو خواهد که.موری شود تنگدل.

۱/ ۷/ ۱۳۹۸ خورشیدی. کازرون

  • منبع خبر : نصیر بوشهر