*کیچه پس کیچه ی خاطرات محله ی ما* فصل دوم ( آغاز مهر ) ✍️پروین گلستانیان – ظلم آباد این نوشته تقدیم می شود به پاس زحمات بی دریغ مرحومه روح انگیز خضری مدیر دبستان دخترانه مستوره کرد روحش در آرامش جایگاهش بهشت با طلوع ستاره ی سهیل تابستون با تموم فشارهاش ، جل و […]

*کیچه پس کیچه ی خاطرات محله ی ما*
فصل دوم ( آغاز مهر )

✍️پروین گلستانیان – ظلم آباد

این نوشته تقدیم می شود به پاس زحمات بی دریغ مرحومه روح انگیز خضری مدیر دبستان دخترانه مستوره کرد روحش در آرامش جایگاهش بهشت
با طلوع ستاره ی سهیل تابستون با تموم فشارهاش ، جل و پلاسش جمع کرده آماده رفتن می شد ، بقولی توک گرما اشکسته و هوا رو به خنکی می رفت ، تو ی محل کوپه کوپه شل می ریختن و اهالی محل دورش جمع می شدن و مشغول کوبیدن و ریز کردن آن بودن و کنار خونه با کاه قاطی کرده و می ریختن بالای پشت بوم ، صدای جیر جیر بکرک که بوسیله دولچه بالا و پائین میرفت در هر کیچه و پس کیچه شنیده می شد و بوی کاه گل بویایی هر رهگذر را قلقلک می داد و آدمی را مست خود می کرد ، از یک طرف شل نو آستر پشت بوم می کردن و از طرفی دیگر شل های قدیمی که بوسیله شیفه با آب باران وارد آب انبار شده بود خالی می کردن و دور می ریختن و یک بازی نو رقم می خورد بعد از چند روز آفتاب خوردن پسر بچه ها شل های آب انبار را مشت کرده و وسطش را با انگشت فشار می دادن و آب دهنی هم باروت اون می ساختن و محکم به دیوار می زدن شه ترق صدا می کرد و آن چنان انرژی به جان بچه ها می انداخت که انگاری تی ان تی هوا کردن و رد به جا مانده روی دیوارتا اولین بارون سال به یادگار می ماند و دخترکا هم مشت مشت شل بر می داشتن و کاسه و بشقاب درست می کردن و بازار سفال گری راه می انداختن و بعد از اینکه توی آفتاب خشک می شد با اونا بازی می کردن .
بچه ها بعد از خسته شدن از بازی های گروهی سراسیمه به خونه می رفتن و به زور یه قرون می گرفتن و با دو به طرف دکون آتو روانه می شدن ، آتو پیرزن لاغر اندامی بود که با شوهرش حاج احمد یک بقالی توی محل داشتن که همه چیز می فروختن از دفتر و مداد گرفته تا بستنی یخی ، یک بستنی ساز یخی که دست ساز بود وسط دکونش قرار داشت دور تا دورش چوبی و مخزنش فلزی بود یک قسمت آن یخ و نمک می ریخت و قسمت وسطی آن آب و گلاب و شکر و رنگ ، دسته آن را می چرخوند تا بستنی آماده بشه ، لگنی بزرگ پر از آب بود و لیوان های کوچک پلاستیکی رنگ رنگی کنار بستنی ساز قرار داشت با خوردن قند و گلاب با اون حس کودکانه ای که داشتیم در اون گرمای طاقت فرسا دلمون رو جلا می داد .
دختر های محل یک قواره پارچه ی آبی تو دستشون با شوق و ذوق می رفتن تا مش رباب یا بی بی زری براشون فرم مدرسه بدوزه دو تا خیاط خوب و کاردرست محل بودن تو کارشون خبری از متر و الگو نبود ، چند تا وجب روی لباس قدیمی و چند تا رو پارچه نه نوبتی و نه وقت قبلی امروز می بردی فردا تحویل می گرفتی بعضی وقت ها هم کنار چرخ خیاطی می نشستی تا دوخته بشه ، یک دور یقه ای سفید هم داشت که یا با پارچه ی چلوار روی فرم دوخته می شد یا اینکه به طور آماده از دم دروازه تهیه می کردی ، دور یقه ای هم حکایتی برای خودش داشت بعضی وقت ها می رسیدی مدرسه یک مرتبه متوجه می شدی که یادت رفته دور یقه بزنی اول باید می رفتی دفتر مدرسه کتکت را نوش جان می کردی و بعد وارد کلاس می شدی .
این روز ها پسرها هم داستان خودشون را داشتند چند نفری جمع می شدن آرایشگر محل را خبر می کردن روی کرسی تو کیچه می نشستن و آرایشگر با مکینه دستی کله هاشون را مثل توپ سه پوسته برق می انداخت هر کله ای که تراشیده می شد قهقهه آن ها بلند می شد همدیگر را مسخره می کردن بعضی کله ها مورک و تل و تلی بعضی هاشون هم مثل خیار گرم یا بقولا اتوبوسی تو تابستون صورتشون آفتو سوخته شده بود و کله هاشون مثل کم حیوون سفید می کرد .
دو تا مدرسه دخترانه نزدیک به محل ما بود که فاصله ی زیادی با محل نداشت درست اول عالی آباد دبستان مستوره کرد و دشتی چون مدیر مدرسه مستوره هم محلی ما بود اکثرا آن جا ثبت نام می کردن خانم خضری توی محل زبانزد همگان بود اولین زن دیپلمه ی محل بود داری کمالات بی نظیر خیلی فهمیده و با وقار و دوست داشتنی بود و با وجود سمت مدیریت که داشت خیلی ساده و مردمی بود و با مردم محل ارتباط تنگاتنگی داشت و با وجود دل مهربون و دلسوزی که داشت خیلی جدی و سخت گیر بود .
دبستان مستوره کرد با دشتی دو تا دبستان دخترانه بودن که چسبیده و دیوار به دیوار هم بودن طوری که آب خوری دو مدرسه بوسیله یک دیوار بهم متصل بود و زنگ تفریح بچه ها می رفتن بالای آب خوری و برای همدیگر کرکری می خواندن هنوز صدای بچه ها تو گوشم می پیچد ؛ مستوره ی کرد گردنش خورد و ما جواب می دادیم ؛ دشتی دیشب چه مرگی داشتی آفتابه به دست داشتی دور حیاط می گشتی این قدر صدا ها بالا می گرفت که ناظم دو مدرسه دخالت می کردن و بچه ها را از کنار آبخوری دور می کردن .

ته مدرسه یک انباری بود که وسایل دست دوم و کهنه مدرسه در آن نگهداری می کردن یک درب فلزی داشت بالای در بوسیله چند حفاظ آهنی پوشیده بود و شیشه نداشت و داخلش حسابی تاریک بود و جز سیاهی چیزی دیده نمی شد ولی دانش آموزای سال های قبل داستان ها از اون انباری نقل قول می کردن از دی زنگرو گرفته تا پا کرکابی و غولق و دیو و مار و عقرب این انباری محل تنبیه تنبل ها و بی انظباط های مدرسه بود و کلید دار آن بابا علی مرد مهربون و دوست داشتنی بود که اصلا خشونت بهش نمیومد و وقتی بچه ها را می برد که زندانی کنه یواشکی می گفت نترسین چند دقیقه دیگر میاین بیرون یا خود مدیر یا ناظم پادرمیانی می کرد .
کم کم سر وکله دانش آموز های روستاهای اطراف پیچانه به دست ، به جمع مردم محل اضافه می شدن و چند نفری با هم یک اتاق را اجاره می کردن و هم خونه می شدن معمولا بچه های خوب و بی آزاری بودن زندگی ساده و سختی داشتن و خیلی هم درس خوان تقریبا جزئی از محل شده بودن و خیلی از اون بچه ها برای همیشه ماندگار شدن .
و کنون که سالیانی از آن ایام می گذرد وقتی که به پشت سر نظاره می کنیم آن خاطرات شیرین بی شر گذشته همه احساس و عواطف ما را بخود جلب می کند و گاهی ما را در حسرت دوران گذشته نگاه می دارد ، بعضی از دوستان و عزیزان به دیار بی بازگشت رفتگان رحل اقامت گزیدند و ماندگان آن دوران به میان سالی رسیده اند و با رفتن خاطرات ایام پیشین زیر چرخ های بی رحم تاریخ از خاطرات پاک می شود و جز این نوشته ها اثری از گذشته بر جای نمی ماند .

 

  • منبع خبر : نصیر بوشهر انلاین