چند روزی پدر نزد ما ماند و سپس عازم بوشهر شد. یک روز صبح زود درحالی که هوای سرد صبحگاهی شیراز بدنم را مثل میگو دولا کرده بود و و در خواب ناز بودم ، صدای مادر شنیدم که می گفت ممرضا بلند شو! من فکر می کردم که خواب می بینم دوباره و چند […]

چند روزی پدر نزد ما ماند و سپس عازم بوشهر شد. یک روز صبح زود درحالی که هوای سرد صبحگاهی شیراز بدنم را مثل میگو دولا کرده بود و و در خواب ناز بودم ، صدای مادر شنیدم که می گفت ممرضا بلند شو! من فکر می کردم که خواب می بینم دوباره و چند باره صدا زد زود باش بلند شو. من صدای مادر می شنیدم ولی دوست نداشتم از جایم تکان بخورم. مادر تکرار می کرد علی بگو بلند شو باید حمومت بدهیم. اسم حموم که بگوشم رسید مثل برق بلندشدم و در رختخوابم نشستم .چشم های خواب آلود و لب و لوچه کف کرده ام با دست تمیز کردم. به مادر گفتم حموم سیچه ؟حالا چه وقت حمام رفتنه؟!صبح زود این هم تو سرما کی حموم رفته که مو بُرم؟! مادر گفت: اُمرو با روز های دیگه فرق می کنه تو باید حتما حموم بری.در بوشهراز اینکه مادرم مرا حموم می داد وحشت داشتم .البته در تابستان مشکلی نداشتم ولی در زمستان ها حموم دادنم توسط مادر مصیبت عظما بود! تابستان ها آب شور چاه روی خودمان می ریختیم. بعد با مقداری آب شیرین به کار فیصله می دادیم.اما زمستون ها حموم دادن من آن هم توسط مادر با تمام آن همه مهربانی هایش از کلاغ پر وسینه خیر دوره سربازی صد برابر بدتر و سخت تر بود. اول اینکه مادر نازنین یک کیسه حمام داشت عینهو پشم شیشه ! مادرچنان مرا کیسه می کشید که تمام بدنم مثل لبو سرخ می شد.هرچه التماس و التجاء می کردم محض به رضای خدا کمی یواش تر، آن مهرورز عزیز می گفت بچه باید پاک پاکیزه باشد. تا گوش ها، لب و لوچه و گونه و لپ و پیشانی من مثل چُندر سرخ نمی کرد ول کن معامله نبود.البته آن دست های پر مهر باید بوسید،اما من جون و تن این همه خش خش کردن کیسه زمخت حموم نداشتم. گذشته از این سنگ پایی که داخل یک جلد یا لاک نقره ای جا داده شده بود مصیبت حموم دادن من را دو چندان کرده بود. فرشته مادر اینقدر با این سنگ پای قزوینی که حدودا ربع کیلو وزن داشت به لار(بدن) لاجونم مثل سنباده می کشیدتا بدنم تاسیده می شد.بعد از این بلا ها که برسرم می آمد نوبت طاهر کردن بدنم با آب گرم و داغ بود. من مثل قربانی های بی گناه داعشی ها روی کرسی پوسیده زهوار در رفته حمام می نشستم در حالی که دست هایم به علامت تسلیم بالای سرم برده بودم ملاسی آب جوش روی سر و گردنم ریخته می شد. به مادر می گفتم: اجازه بده گرمای آب جوش را تست کنم.، ولی او به من می گفت نترس! اگر آب سرد باشد سرما می خوری. مرحله آخرهم ریختن آب شیرین داغ بود که آن هم برای من خوش یک شکنجه ی تمام بود. این آب جوش اگر روی مرغ می ریختیم پروبالی برایش نمی موند. اما مادران همیشه فرشته اند.خوش و بش های مادر باعث شد که پیشنهادش رد نکنم، ولی غرولندم ادامه داشت. آنقدر غرولند راه انداختم که نون و آش صبحانه از گلویم پایین نمی رفت .نان سنگک سرد شده از دهانم آویزان بود و آش وست نان از لبانم چُر می کرد. بدجور اوقاتم تلخ شده بود. پیزی صبحانه خوردن نداشتم. ولی ناچار بودم پیشنهاد مادر روی چشم بگذارم.مادر صدای خاله فضه زد، پول حمام به او داد و تاکید کرد که کارگر حمام خوب و تمیز مرا بشوید .و مرتب به خاله می گفت: پشت گوش و گردن ممرضا باسنگ پاهم که شده تمیز کن .خاله دست من را گرفت و به حمام کهنه و قدیمی پشت شاهچراغ برد و مرا به حمومی تحویل داد. و طفلکی منتظر ماند تا کار من تمام شود. اولین بار بود که به تنهایی وارد چنین جایی می شدم.فضای حمام گرفته وتاریک و گرم و خفه بود کارگری صدا می زد: خشک بیار، دیگری می گفت: آب خوردن و … عافیت باشه! فرهیخته گرامی.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر