نصیر بوشهر – سید رضا حسینی – قبل از انقلاب هر سال کشتی فارور  وابسته به شیر و خورشید( هلال احمر)که در واقع بیمارستانی مجهزی بود، از آبادان به بنادر کناره خلیج فارس من جمله کنگان  می آمد و کادر پزشکی آن بطور مجانی  بیماران را مداوا می نمودند. معمولا هر سال درآبان یا آذر […]

نصیر بوشهر – سید رضا حسینی – قبل از انقلاب هر سال کشتی فارور  وابسته به شیر و خورشید( هلال احمر)که در واقع بیمارستانی مجهزی بود، از آبادان به بنادر کناره خلیج فارس من جمله کنگان  می آمد و کادر پزشکی آن بطور مجانی  بیماران را مداوا می نمودند. معمولا هر سال درآبان یا آذر ماه این کشتی به کنگان می آمد به محض رسیدن ،سیل بیماران به محل استقرار آنها که درمانگاه شیر و خورشید بود مراجعه می کردند..بیمارانی هم که بنا بر تشخیص پزشکان نیاز به عمل داشتند به کشتی انتقال داده می شدند و عمل جراحی بر روی آنها انجام می گرفت.منهم سالها بود که از بیماری فتق رنج می بردم اما به علت نبود پدرم ( پدرم در کویت کار می کرد)و عدم وجود بیمارستان و دوری مرکز استان ،این بیماری را تحمل می کردم، مادرم به تنهایی قادربه انجام این کار نبود.زمستانها هم که کشتی به کنگان می آمد ، مادرم بخاطر تحصیل ، راضی به اعزام من به کشتی نمی شد.مادرم نسبت به  مدرسه رفتنم بسیار حساس بود ،اگر او نبود من ترک تحصیل کرده بودم.در آبان ماه سال ۱۳۵۷ به علت اعتصاب دانش آموزان ،دبیرستان آیت الله طالقانی کنگان که من در سال اول آن درس می خواندم، تعطیل بود.مادرم مرا به درمانگاه برد و پزشک دستور اعزام مرا به کشتی داد ،همان روز بعد( از ظهر) با تعدادی از همشهریانم جهت معالجه به کشتی رفتیم.کشتی بسیار بزرگی بود و سه طبقه داشت ، طبقه بالا(اول)محل استراحت پرسنل ، طبقه دوم( وسط) بیمارستان و درطبقه سوم( پایین) موتور و تاسیسات آن قرار داشت.وقتی وارد کشتی شدیم  یکی از پرسنل ما را به یکی از بخش های بیمارستان هدایت کرد.در آنجا تعدادی از همشهریانم  که قبل از ما آنجا بستری شده بودند، ملاقات نمودیم.عبدالعزیز احمدزاده،علی خوشبختیان،فاضل صفا ،عمید کنگانی( از بندر طاهری)و کودکی بنام بهنام از بندر دیر به همراه پدرش (متاسفانه فامیلش فراموش کرده ام)و فردی از جم که قائدی( یا احتمالا نام روستایشان قائدی بود) نام داشت  ،آنجا بودند.بخشی که در آن بستری شدم بسیار تمیز و زیبا بود تختی  در اختیارم قرار داده شد تا روی آن بخوابم ، باورم نمی شد که این تخت متعلق به من است ،دلم نمی آمد روی آن دراز بکشم.کمدی  که لیوان استیلی  بالای آن قرار داشت در سمت چپ تخت بود به من گفتند آب دهانم در آن لیوان بریزم  با خودم گفتم به هیچوجه اینکار نخواهم کرد.کادر پزشکی و پرستاران و خدمتگزاران خیلی مهربان بودند.اسامی دو  تن از پرستاران به یاد دارم خانم افشار(قیافه بسیارجذاب و زیبایی داشت) ،خانم حسینی( هیکل خیلی لاغری داشت و خیلی مهربان بود )پرستاری از هند هم  در آنجامشغول  بکار بود، طوبی خدمتگزار بود و مردمیانسالی  که حاجی نام داشت در انجام کارها ما را راهنمایی می کرد.دو روز بعد از پذیرش ،هنگام غروب  مرا به اتاق عمل بردندهمان شب کشتی به سوی آبادان حرکت کرد.صدای آهنگ بسیار دلنواز به گوش می رسید،سطل پر از قیچی در نزدیکی تختی که روی آن دراز کشیده بودم، دیده می شد.اصلا ترسی نداشتم پرستاری از من چندسئوال کرد : اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟ چه رشته ای درس می خونی؟ در حین پاسخ احساس کردم که چشمهایم سنگین می شود افراد و وسایل دور و برم بشکل موج در آمده بودند، دیگر چیزی نفهمیدم.

حدود ساعت نه در حالی که یکی از پرستاران با دست به صورتم می زد و نامم به زبان می آورد ،چشم باز کردم .دستم محکم به تخت بسته بودند.پرستار حالم پرسید ودستم در حالی که نوک سوزن سرم در آن قرار داشت، باز کرد.فهمیدم که مرا از اتاق عمل به بخش آورده اند.دوستانم دورم جمع شده بودند،عمید کنگانی گفت که قبل از به هوش آمدن: مادرم را صدا می زده ام.ظهر برایم سوپ آوردند، اما نهار دوستانم ماهی بود، دلم می خواست مثل روزهای فبل ماهی یا گوشت بخورم. وضع تغدیه بسیار خوب بود یادم می آید روز اول وقتی نهار برایم ماهی شیر و برنج آوردند، باورم نمی شد. مادرم بیشتر گمنه برایمان آماده می کرد، روزهایی هم که برنج میخوردیم  مادرم رشته(که از آرد گندم درست میکردند)با آن مخلوط می کرد.کشتی به آبادان رسیده بود .دو روز پس از عمل، به دفتر پرستاری رفتم خانم افشار تنها آنجا بود من در مورد تظاهرات اظهار نظر کردم  او در حالی که لبخندی به لب داشت گفت: بچه جای دیگه این حرفها نزن و گرنه تو را در دریا می اندازند.شبها حاجی(مرد خدمتگزار) به بخش می امد و بحثهای سیاسی آغاز می شد هر کس در مورد تظاهرات سخنی می گفت.حاجی دو پهلو حرف می زد پدر بهنام   خیلی  افراطی بودو علیه شاه زیاد صحبت می کرد. دو چیزی  مرا آزار می داد ۱_آمپولهایی  که نیم شب  موقعی که پرستار هندی  بهم میزد ۲ _خوردن  صبحانه ،آن هم در ساعت ۵ صبح. پزشک هر روز به بخش ما می آمد و در مورد رسیدگی به ما دستوراتی بر روی پرونده می نوشت.هر روز تعدادی از بیماران ترخیص و تعدادی هم جهت مداوا به آنجا می آوردند.عبدالعزیز احمدزاده چند فامیل در آبادان داشت ،نمی دانم چطور توانست آنها را پیدا کند.چند روز بعد بستگانش به دیدنش آمدند و توانستند مجوز ترخیص  او  و فاضل صفا را  از پزشک بگیرند. با رفتن آنها من به حمید کنگانی پیشنهاد دادم که ما هم به خانه برویم، او گفت ما که کسی در آبادان نداریم ، گفتم حالا مااین تقاضا با آنها مطرح نماییم ،روز بعد با درخواست ما مخالفت شد اما بر اثر اصرار  زیاد ، رییس بیمارستان از ما امضاء گرفت و مقداری پول  جهت هزینه سفر در اختیار ما قرار دادو گفت بیمارستان دیگر مسئولیتی در قبال شما ندارد.بعد از خوردن ناهار و خدا حافظی با دوستان و پرستاران ،به آبادان رفتیم .فوری به پایانه های مسافربری رفته و جهت رفتن به بوشهر،  دوبلیط تهیه نمودیم ( آن روز سرویس رفته بود ناچار باید فردا به بوشهر می رفتیم) پس از آن به مسافرخانه ای  رفته و اتاقی اجاره کردیم، دو ساعت در اتاق استراحت کرده و بعد در شهر شروع به گشت و گذار نمودیم، ابادان  در آن زمان بسیار زیبا بود فکر می کردم در بهترین شهر دنیا قدم می زدم.همین طور که مجذوب زیبایی آبادان شده بودیم ناگهان چند متر آن طرفتر دودی به هوا برخاست و شعارهایی علیه شاه داده شد.فوری با حمید به مسافرخانه برگشتم .شب از ترس  بیرون نیامدیم.صبح ساعت ۸ به پایانه ها مراجعه کرده و سوار اتوبوس شدیم.نزدیکهای غروب  به بوشهر رسیدیم راستش پولی دیگر در بساط نداشتیم .با حمید به منزل یکی از دوستانش رفتیم ،خانواده بسیار خوبی بودند و از ما پذیرایی خوبی کردند.صبح سوار بر اتوبوس به طرف کنگان حرکت کردیم طهر به کنگان رسیدیم وقتی در حیاط زدم خواهرم در باز کرد و با صدای بلند ورودم را به مادرم  اعلام کرد.مادر به استقبالم  آمد و صورتم رابوسید  شب با آب و تاب در مورد کشتی فارور برای خانواده تعریف می کردم.چند روز مادرم برایم جوجه محلی کباب می کرد. اما پس از یک هفته اوضاع تغییر کرد و شرایط به قبل برگشت..

  • منبع خبر : نصیر بوشهر