نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   (آغاز زندگی شیرین و‌حمود)   روی دیگر سکه ی زندگی شیرین ،شیر آمد و شیرین شد . دست روزگار  سکه ی  اسحاق را نزد او خط زده بود  و با آرامش و بی دغدغه کنار پسر و مادرش از زندگی  […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

(آغاز زندگی شیرین و‌حمود)

 

روی دیگر سکه ی زندگی شیرین ،شیر آمد و شیرین شد .

دست روزگار  سکه ی  اسحاق را نزد او خط زده بود  و با آرامش و بی دغدغه کنار پسر و مادرش از زندگی  در کنار مرد عرب کامیاب بود  .

در عوض حمود هم پناهگاهی و همسری یافته بود و دیگر نگران شام و ناهار و تنهاییش نبود.

کریشنا هیجده ساله شد و داشت دیپلمش را می گرفت ولی همچنان به دنبال هویت گم شده اش بود و هرجا کسی را می دید که فارسی صحبت می کند از بوشهر،تنگسیر  و پدرش می گفت و عکس پدر را نشان می داد  تا شاید سرنخی پیدا کند ولی جستجویش نافرجام بود.

کریشنا یک روز بی محابا و خشمگین رو به مادر کرد و گفت:

مادر دیگه خسته شده ام؛ راه چاره ای پیدا کن تا من پدرم را پیدا کنم .

و‌جواب مادر فقط سکوت بود .چون کاری از دستش ساخته نبود.

خیلی دوست داشت پس از دیپلم پاسپورتش را بگیرد وبه ایران برود تا شاید ادرس ونشانی از پدر بجوید.این جدایی برای کریشنا یک معما و داستان گشته بود.

داستان گم کردن پدر  حتی ریشه در اسطوره ها و قصه های اقوام بشری هم دارد.در شهنامه آنجا که سهراب ده ساله می شود و‌نام ونشان پدر را از مادرش تهنینه می پرسد ولی مادر از نشانی ها امتناع می کند وسهراب بر او می خروشد.

او  از مادرش با اصرار  نسب خود را مى‏ خواهد  و تهمینه سرانجام تسلیم می شود و به او مى‏گوید:

تو پور گو پیلتن رستمى

ز دستان سامى و از نیرمى‏

یافتن اصل و‌نسب به کریشنا  اعتماد به نفس و بزرگی می دهد و می خواهد این گوهر گم شده ی خود را بیابد .

کریشنا  حتی به اموزشگاههایی سر می زند تا فارسی یاد بگیرد و راحت به ایران سفر کند ولی موفق نمی شود جایی پیدا کند .

او  با اینکه کنار ناپدری عرب خود تامین بود ورابطه ی خوبی با او داشت ولی دلش در ایران و به دنبال پدر بود .

حمود هم سعی می کرد کریشنا  نبود پدر را احساس نکند .گاهی هم  با او بیرون می رفت و در خانه هم با او گرم می گرفت .

حمود  شش سال بود که بعد از ازدواجش  بین قطر و ملیبار در رفت و آمد بود تا اینکه تجارت میان این دو شهر و‌کشور هم کساد گردید و آنها مجبور شدند که دفتر تجاری خود را ببندند .

حمود به شیرین گفت :

می دانی که من دیگر در اینجا بیکار شده ام و باید به قطر برگردم و تو  هم  باید همراهم باشی.پسرت هم دیگر بزرگ شده  و دانشگاهش را  هم تمام کرده است و دیگر به تو نیازی ندارد .

شیرین به حمود گفت:

دلم با تو است و دوست دارم  با تو بیایم  ولی فرزند و‌مادرم  مانعی بر سر راه آمدنم هستند .به هم  وابسته شده‌ایم  و سالها کنار هم زیسته ایم .

اوبا اینکه صاحب دو فرزند دیگر هم شده بود جدایی از مادر و کریشنا برایش مشکل بود .

بالاخره انها توافق کردند که پسر پیش  مادر بزرگش بماند و  شیرین همراه شوهرش به قطر برود و خرجی انها را تامین خواهد کرد .

بعد از مدتی شیرین همراه شوهرش به قطر رفت و کریشنا  و مادر بزرگش تنها ماندند.کریشنا  با اینکه مادر خرجی برایشان می فرستاد سعی می کرد کم کم روی پای خود بایستد و‌مستقل شود ‌.به همین خاطر در ملیبار دنبال کاری بود تا هم اوقات بیکاری خود را پر کند وهم  اینکه کمتر به مادرش زحمت خرجی اش بدهد .

کریشنا  بیست و‌سه ساله بود و هنوز عذاب بی پدری و حرف مردم چون سوهان بر روح و روان او کشیده می شد. باید می رفت و‌می جست  و می یافت ؛و این کاری سترگ می نمود.

ملیبار را چون قفسی در آن هوای بی کسی می دانست که او را از پرواز باز داشته است . مصرانه   روزگار وصل خویش را طلب می کرد .ولی دستش به هیچ جا بند نبود و‌منتظر تقدیر و سرنوشتش مانده بود .دستش کوتاه و خرما بر نخیل ناپیدا .

او دیگر مردی شده  و احساس بزرگی می کرد و سخت به دنبال کار می گشت . برای او در هندوستان کار و کاسبی مناسبی نبود ولی دلش نمی خواست مادر بزرگ پیرش  را تنها بگذارد .

دو سال از رفتن مادرش  به قطر می گذشت و کریشنا به خاطر از کار افتادگی و فرتوتی مادر بزرگش تیمارداری او را بر عهده داشت .تا اینکه سرانجام مادر بزرگش هم فوت نمود و او دیگر کسی را در ملیبار نداشت.

کریشنا  باید از تنهایی و بیکاری  بیرون می آمد .و این کار مستلزم انجام دو راه بود.تنهایی اش را باید با ازدواج پر می کرد و بیکاریش را هم با کار.

ناپدری اش دست به کار شد و به وسیله دوستان قبلی خود در ملیبار سفارش کار کریشنا را نمود و سرانجام پس از مدتی کاری اداری در شرکتی غیر دولتی با حقوقی نسبتا خوب برایش جور شد .کریشنا  خیلی خوشحال شد .به بازار رفت و یک دست کت و شلوار و کراوات و یک کفش خوب اداری برای خود خرید و پس از یک دوره آموزش  چند روزه به استخدام در آمد.

کریشنا بسیار منظم و پر کار بود و توانست طی مدت کوتاهی رضایت صاحب شرکت که دوست ناپدری اش بود را جلب نماید و در حیطه ی کاری اش ارتقاء یابد .

پس از یکسال مدیر شرکت برای اعلام  ابراز  رضایت از کارکریشنا  حقوق او را هم دوبرابر کرد  و او دیگر هیچ مشکلی نداشت .توانسته بود خودروی خوب خارجی بخرد و تعطیلات اخر هفته ی خود را هم به خوبی و خوشی با دوستانش بگذراند .

ولی او همچنان یک خلا اساسی در زندگی اش حس می کرد که باید پر می شد .

چند دختر مجرد همکار کریشنا  بودند که برای او سر ودست

می شکستند و یک اشارت کافی بود تا آنها جواب بله به کریشنا  بدهند .کریشنا هم بی میل نبود و‌منتظر فرصتی بود تا به یکی از دختران پیشنهاد ازدواج بدهد .ولی آشنایی درستی با خانواده واصل و‌نسب انها نداشت. بنابراین به مدیر شرکت  متوسل شد واز او کمک خواست .مدیر هم  که از هر نظر هوای کریشنا را داشت با کمال میل از پیشنهاد او استقبال کرد.

مدیر پس از بررسی پرونده های کارمندی دختران به کریشنا گفت:

آسیتا  از خانواده ای نجیب و اصیل است و‌من او‌ را تو پیشنهاد می دهم .

کریشنا  هم انتخاب مدیر را پذیرفت و پس از کمی دقت و وارسی در رفتار واعمال آسیتا قراری را با او گذاشت .

در ان قرار کریشنا به دختر ابراز تمایل نمود و دختر هم که در طی این مدت کریشنا  را خوب شناخته بود به او‌گفت :

من تو را قبول دارم  ولی باید با پدر و‌مادرم مشورت نمایم .

آسیتا وقتی شب به خانه رفت قضیه را با پدر و‌مادرش در میان گذاشت .پدر و‌مادر بیو‌گرافی خواستگار را از او خواستند.

آسیتا فکر می کرد با توجه به رابطه ی نزدیک مدیر با کریشنا ،  او از بستگان نزدیک رییس شرکت می باشد و همین را هم به خانواده اش منتقل کرد .

رابطه ی کریشنا  و آسیتا روز بروز گرم تر می شد و این خبر در میان کارمندان شرکت هم پیچید  که ایندو نامزد کرده اند .

انها با هم به  کافه ،سینما و جنگل می رفتند و روز به روز رابطه ی عاطفی وعاشقانه تری میانشان شکل می گرفت ولی هنوز کریشنا  خواستگاری رسمی از اسیتا نکرده بود .

پس از مدتی کریشنا  تصمیم گرفت از او خواستگاری کند ولی نه مادر داشت و نه پدر ،و این کار او را مشکل می کرد .

کریشنا  برای این کار دوباره از مدیر کمک طلبید .دسته گلی خرید و با مدیرش به خواستگاری آسیتا رفت .

در ان شب مدیر دلیل نیامدن پدر و‌مادر کریشنا را بیان کرد و‌مختصری هم  از خانواده ی کریشنا  چنین گفت :

پدرش ایرانی است که در اقیانوس غرق شده ،مادرش هم با مردی عرب ازدواج کرده و در قطر زندگی می کند.

خانواده ی اسیتا پی بردند که نه تنها کریشنا  هیچ نسبتی با مدیر ندارد بلکه از خانواده ای پایین و با پدری بی نام و‌نشان است و به گونه ای هویت واقعی کریشنا بر ملا شد.

این امر کار را بر کریشنا  مشکل کرد و از انجا که جامعه ی هند فوق العاده کاستی و سنتی است پس از مدتی به کریشنا جواب رد دادند.

کریشنا  که دیگر به آسیتا وابسته شده بود برایش قابل قبول وتحمل نبود ولی انچه بیشتر آزارش داد همان زخم کهنه و قدیمی بی پدری و بی هویتی اش بود .

کریشنا  کم کم به کارش هم دلسرد شد .آسیتا هم با سفارش موکد خانواده اش رابطه اش را با او قطع کرد .این اتفاق ضربه ی روحی شدیدی به کریشنا  وارد کرد به طوری که علیرغم حمایت و اصرار مدیر مبنی بر ادامه ی کار دست از شغلش کشید و‌ دچار انزوا وافسردگی شد .

  • منبع خبر : نصیر بوشهر