نصیربوشهر – سارا عظیمی:   نسیم ، گندم زار موهایش را پریشان کرده بود . غروبی سرد پیش رو داشت و تنها در مسیر . کبوتر با بالهای کوچکش صورت معصومش را نوازش می کرد . گاهی مانند دختر بچه ای خردسال به شدت می ترسید . اما ادامه ی راه طولانی و طاقت فرسا […]

نصیربوشهر – سارا عظیمی:

 

نسیم ، گندم زار موهایش را پریشان کرده بود . غروبی سرد پیش رو داشت و تنها در مسیر . کبوتر با بالهای کوچکش صورت معصومش را نوازش می کرد . گاهی مانند دختر بچه ای خردسال به شدت می ترسید . اما ادامه ی راه طولانی و طاقت فرسا بود . کبوتر کوچکتر نغمه ی غم انگیزی سر داده بود و مدام به چشم های پر از اشک دخترک نگاه می کرد ، هوا تاریک و تاریکتر می شد . صدای زنگوله دار شب فرا رسیده بود . در دل با خود می گفت ؛ خدایا در این مقصد پر ماجرا فردای روشن را زودتر برسان که تنهایی مرا از پای در خواهد آورد . ناگهان کبوتر بزرگتر بال گشود و پرواز کرد ، انگار همهمه ای بر پا شده بود ، صدای لرزان درختان انبوه و هیاهوی جنگل هراس انگیز بود . مردمک چشمانش از شدت ترس و تاریکی گشاد شده بود . کبوتر دیگر برنگشت و آن دو را تنها رها کرد . آن یکی گفت ؛ چطور در دل این تاریکی شب ما را رها کرد و رفت ؟! چهره ی متعجب و بهت زده ی دخترک رو به آسمان بود و به همه چیز فکر می‌کرد جز پرواز کبوتر !! همه ی جانش را ترسی عجیب فرا گرفته بود . سکوت بود و سکوت …. اندکی بعد زمزمه کنان زیر لب گفت ؛ بگذار رها باشد . ای رسم تنهایی و آدم های تنهاست که دیگران در نیمه ی راه از او بگریزند و او پس از آن دچار خلوتی یکدنده و مرگ آور شود . این بهت نیست ، این خیال نیست ، این همه ی حقیقت است ، بگذار همه چیز رها باشد .

  • منبع خبر : نصیر بوشهر